نوشته شده در تاريخ یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:طرز فكر دختر و پسر در سنين مختلف,دختر و پسر,کل کل,مسخره بازی,, توسط Reza |

 

طرز فكر دختر و پسر در سنين مختلف:

 

( دختر خانومای گل با عرض شرمندگی باید بگم اینا همش شوخی هست و بس )

۸سالگی:

دخترها:خاله بازی

پسرها:به شغل ایندشون فكر كردن

۱۲سالگی:

دخترا:ارایش كردن

پسرا:درس خوندن

۱۵سالگی:

دخترا:به پسر فكر كردن

پسرا:به اینده فكر كردن

۱۸سالگی:

دخترا:به پسر فكر كردن

پسرا:به دانشگاه فكر كردن

۲۰سالگی:

دخترا:به ازدواج

پسرا:به پیشرفت كردن

۲۵سالگی:

دخترا:به ترشیدگی

پسرا:همچنان به پیشرفت فكر كردن

۳۰سالگی:

دخترا:به مردن

پسرا:به ازدواج

 

نظر....

 

گفتیم امروز برای تنوع هم که شده یک داستان خیلی عاشقانه نزاریم اینو بخونین!نامردین اگه نظر ندین... 

من خیلی خوشحال بودم !

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!


نتیجه اخلاقی : همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی ماشینتون جا بذارید شاید براتون شانس بیاره !

راستی من متاسفانه خواهرزن ندارم .!یعنی اصلا زن ندارم   منتظر نظرای قشنگتون هستم ....

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 15 بهمن 1389برچسب:متن عاشقانه,love, توسط Reza |

 

 

اين را بـــــه ياد بسپـــــار يک نفر ... يک جايي ... تمام روياهاش لبخند توست ... و زماني که به تو فکر مي کنه ... ....احساس مي کنه که زندگي واقعا با ارزشه .... پس هر گاه احساس تنهايي کردي ... اين حقيقت رو به خاطر داشته باش ... ...يک نفر.... ...يک جايي ... ....در حال فکر کردن به توست...آه خدا

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 14 بهمن 1389برچسب:عشق,عاشقی,غزل عاشقانه,حرف عاشق,داستان عاشقی,معشوق,غزل عشقی,چند متن از عشق, توسط Reza |

 

 

گل سرخی برای محبوبم " جان بلا نکارد"

از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزی پيش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را می شناخت دختری با يک گل سرخ.  از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از کتابخانه مرکزی فلوريدا با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود. اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشت هايي با مداد که در حاشيه صفحات آن به چشم مي خورد. دست خطی لطيف که نشان از ذهني هشيار و درون بين و
باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت، او توانست نشانی دوشيزه هاليس را پيدا کند. "جان" براي او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه اش پاسخ دهد. روز بعد "جان" سوار بر کشتي شد تا برای خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود. در طول يک سال ويک ماه پس از آن، دو طرف به تدريج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت يکديگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "ميس
هاليس" رو به رو شد . وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسيد آن ها قرار نخستين ديدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ايستگاه مرکزی نيويورک . هاليس نوشته بود: "تو مرا خواهي شناخت از روی رزسرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت" بنابراين راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنويد:  " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای بلندش در حلقه هايی زيبا کنار گوش های ظريفش جمع شده بود چشمانش آبي به رنگ آبی دریا بود و در لباس سبز روشنش به
بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بي اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پر شوري از هم گشوده شد اما به آهستگي گفت "ممکن است اجازه بدهيد من عبور کنم؟" بی اختيار يک قدم به او نزديک تر شدم، او رد شد ومن در اين حال ميس هاليس را ديدم که آنسوتر ايستاده بود با گل سرخی بر کلاهش. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع کرده بود . اندکی چاق بود، مچ پاي نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند... من احساس کردم که بر سر يک دوراهی
قرار گرفته ام، او مرا ندیده بود و من می توانستم دور شوم و بروم، اما از سويی علاقه ای عميق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود، به رفتن به سویش دعوتم می کرد.  او آن جا يستاده بود، با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام وموقر به نظر می رسيد و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشيد. ديگر به خود ترديد راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب مي آمد. جلو رفتم و به نشانه احترام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با اين وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از
تاثري که در کلامم بود متحير شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم بايد دوشيزه "مي نل" باشيد . از ملاقات با شما بسيار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمي شوم!  آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گلسرخ را روي کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است

با تشکر از مهسا خانم بابت ارسال این مطلب بسیار زیبا...


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.