نوشته شده در تاريخ شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:تفاوت انسان ها,شخصیت انسان ها, توسط Reza |

انسان هاي بزرگ در باره عقاید سخن مي گويند

انسان هاي متوسط در باره وقایع سخن مي گويند

انسان هاي كوچك پشت سر ديگران سخن مي گويند




انسان هاي بزرگ درد ديگران را دارند


انسان هاي متوسط درد خودشان را دارند

انسان هاي كوچك بي دردند




انسان هاي بزرگ عظمت ديگران را مي بينند

انسان هاي متوسط به دنبال عظمت خود هستند

انسان هاي كوچك عظمت خود را در تحقير ديگران مي بينند




انسان هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند


انسان هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند

انسان هاي كوچك مسئله ندارند

نوشته شده در تاريخ شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:عشق آنلاین,عشق اینترنتی,طنز, توسط Reza |
بی تو آنلاین شبی باز از آن روم گذشتم ...
 
 
 
همه تن چشم شدم دنبال آیدی تو گشتم ....
 
 
 
شوق دیدار تو لبریز شد از کیس وجودم ....
 
 
 
شدم آن یوزر دیوانه که بودم ....
 
 
 
وسط صفحه دسکتاپ ....
 
 
 
روم یاد تو درخشید ....
 
 
 
دینگ صد پنجره پیچید ...
 
 
 
شکلکی زرد بخندید ....
 
 
 
یادم آمد که شبی با هم از آن چت گذشتیم ...
 
 
 
روم گشودیم ....
 
 
 
و در آن پی ام دلخواسته گشتیم ...
 
 
 
لحظه ای بی خط و پیغام نشستیم ....
 
 
 
تو و یاهو و دینگ و دنگ .....
 
 
 
همه دلداده به یک تالک بدآهنگ ....
 
 
 
ویندوز و هارد و مادربرد ....
 
 
 
دیوونه دست برآورده به کیبرد....
 
 
 
تو همه راز جهان ریخته در طرز سلام....
 
 
 
من به دنبال معنای کلام ....
 
 
 
یادم آمد که به من گفتی از این عشق حذر کن ....
 
 
 
لحظه ای چند بر این روم نظر کن ....
 
 
 
چت آیینه عشق گذران است ....
 
 
 
تو که امروز نگاهت به ایمیلی نگران است ....
 
 
 
باش که فردا پی امت با دگران است ....
 
 
 
تا فراموش کنی چندی از این روم لاگ اوت کن ....
 
 
 
باز گفتم حذر از چت ندانم ....
 
 
 
ترک چت کردن هرگز نتوانم نتوانم....
 
 
 
روز اول که ایمیلم به تمنای تو پر زد...
 
 
 
مثل اسپم تو اینباکس تو نشستم ....
 
 
 
تو دلیت کردی ولی من نرمیدم نه گسستم ...
 
 
 
باز گفتم که تو یک هکر و من یوزر مستم ...
 
 
 
تا به دام تو درافتم روم ها رو گشتم و گشتم ....
 
 
 
تو مرا هک بنمودی نرمیدم نگسستم ***
 
 
 
رومی از پایه فرو ریخت ....
 
 
 
هکری ایگنور تلخی زد و بگریخت....
 
هارد بر مهر تو خندید پی سی از
 
عشق
 
 
تو هنگید ***
 
 
 
رفت در ظلمت شب ....
 
 
 
آن شب و شب های دگر هم ....
 
 
 
نگرفتی دگر از آن یوزر آزرده خبرهم ...
 
 
 
نکنی دیگر از آن روم گذر هم ....
 
 
 
بی تو اما به چه حالی من از آن روم گذشتم ......


نوشته شده در تاريخ جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:داستان زیبا,داستان های زیبا, توسط Reza |


 

مغازه داري روي شيشه مغازه اش اطلاعيه اي به اين مضمون نصب كرده بود "توله هاي فروشي". نصب اين اطلاعيه ها بهترين روش براي جلب مشتري، بخصوص مشتريان نوجوان است، به همين خاطر خيلي بعيد بنظر نمي رسيد وقتي پسركي در زير همين اطلاعيه هويدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسيد: "قيمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بري قيمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر كوچك دست تو جيبش كرد و مقداري پول خرد بيرون آورد و گفت: من 2 دلار و سي و هفت سنت دارم. مي توانم يه نگاهي به توله ها بيندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندي سوت زد. با صداي سوت، يك سگ ماده با پنج توله فسقلي اش كه بيشتر شبيه توپ هاي پشمي كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بيرون آمدند و توي مغازه براه افتادند. يكي از توله ها به طور محسوسي مي لنگيد و از بقيه توله ها عقب مي افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسيد:
"اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضيح داد كه دامپزشك بعد از معاينه اظهار كرده كه آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همين خاطر تا آخر عمر خواهد لنگيد. پسر كوچولو هيجان زده گفت:
"من همون توله رو مي خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد:
"نه، بهتره كه اونو انتخاب نكني. تازه اگر واقعاً اونو مي خواي، حاضرم كه همين جوري بدمش به تو."
پسر كوچولو با شنيدن اين حرف منقلب شد. او مستقيم به چشمان مغازه دار نگريست و در حالي كه با تكان دادن انگشت سبابه روي حرفش تاكيد مي كرد، گفت:
"من نمي خوام كه شما اونو همين جوري به من بديد. اون توله هه به همان اندازه توله هاي ديگه ارزش داره و من كل قيمتشو به شما پرداخت خواهم كرد. در واقع، دو دولار و سي و هفت سنت شو همين الان نقدي مي دم و بقيه شو هر ماه پنجاه سنت، تا اين كه كل قيمتشو پرداخت كنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً اين توله رو نخريد، چون اون هيچوقت قادر به دويدن و پريدن و بازي كردن با شما نخواهد بود."
پسرك با شنيدن اين حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا كشيد. پاي چپش را كه بدجوري پيچ خورده بود و به وسيله تسمه اي فلزي محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالي كه به او مي نگريست، به نرمي گفت:
"مي بينيد، من خودم هم نمي توانم خوب بدوم، اين توله هم به كسي نياز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه!"

" آنتوان دوسنت اگزوپري"


نوشته شده در تاريخ جمعه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط Reza |
کسی که می خواست خدا را ببیند!

 
روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!
کریشنا گفت : قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی.
او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.
هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.
عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.
وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.
کریشنا گفت: درست است.
حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید.



تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.