Love In The World
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 7 بهمن 1389برچسب:داستان كوتاه قطار,دوست داشتن,نهايت عاشقي,داستان جديد عشقي,داستان عشقي ,, توسط Reza |

در راه که می دويدتکرار صحنه آخر،تصوير او بودکه می رفت تا تنهايی را به آغوش نگرانش باز گرداند.

- بمان!

- نمی توانم

- رفتن تو چيزی را حل نمی کند.بمان با هم حلش می کنيم.

- نمی توانم! هميشه همين را می گويی اما هيچ گاه چيزی حل نشده

- ولی آخر من و تو...

- من تصميمم را گرفته ام؛می روم.

تصوير آخرين نگاهش در قطره های اشکش مکرر شد.

- پس بگذار برای آخرين بار در آغوش بگيرمت.

دستانش را حلقه کرد دورش و جوری محکم نگهش داشته بود که انگاری اخرين چيزيست که در دنيا دارد و با رفتنش تمامی جان او را می ستانند.

در موج اشک و هق هق گريه گفت:

- باشد ،باشد ديگر نمی نويسم،قول می دهم!

- نمی توانی!می نويسی،می نويسی.

- دستم بشکند اگر ديگر قلم در دست گرفتم.نمی نويسم! بمان!

- صد بار گفتی ،باز نوشتی . ديگر...

وقتی که دستانش را باز کرد مثل قرقی از دستانش فرار کردو تا به خود بيايد رفته بود.در راه که می دويد نفس نفس می زد. به ايستگاه که رسيد سوار شده بودند. نشست روی نيمکت سبز تازه رنگ شده ای. نگاهی به آسمان انداخت.آخرين چيزی که برايش مانده بود را از دست داده بودو حال ديگر...

نگاه خشمگينی به دستش انداخت و نگاه خشمگين تری به نيمکت چوبی. لحظه ای بعد که به هوش آمد در بيمارستان بود با دستی وبال گردنش. ديگر ننوشت.نمی دانم ديروز بود يا سالها قبل. به هر حال ديگر ننوشت.

سکوت که دوباره ايستگاه را فرا گرفت بلند شد که برود.تا دم غروب فردا که بيايدو بنشيند روی نيمکت سبز رنگ پريده و به آسمان خيره شود،مسافران که جا به جا شدند اندکی بنشيند و بعد برود. کار هر روزش بود.چيزی در اين سالها تغيير نکرده بود. تا آن روز که او را ديد . با پسرکی کوچک. پسرکی لاغرو استخوانی با چشمانی درشت.دلش برای اولين بار بعد از اين همه سال يکهو پايين ريخت.

- مادر! بنشينيم روی اين نيمکت؟

- پسرم ، زود تر برويم بهتر است.

- نه مادر بنشين، من دوست دارم قطار ها را نگاه کنم. می خواهم چيزی در دفترم بنويسم.

پسرک دفتر کوچکی از جيبش در آورد و شروع به نوشتن کرد.

- باشد پسرم.بنويس! مثل اينکه اين نوشتن هيچ گاه مرا رها نمی کند.

برای لحظه ای چشمان مرد و زن در چشمهای هم بی حرکت ماند شايد ثانيه ای يا دقيقه ای. و بعد هر دوی آنها بی کلامی  به دفتر پسرک خيره شدند.

((قطار می رود. تند می رود. اما در ايستگاه ها می ايستد.قطار هميشه حرکت نمی کند . بعضی وقتها هم از حرکت باز می ايستد.وقتی که در ايستگاه دو قطار به هم می رسند خيلی قشنگ است. من خيلی دوست دارم.))

پسرک آستين مادرش را  کشيدو با هيجان گفت:

- مادر ،مادر، به هم رسيدند ،به هم رسيدند!

و مادر که هنوز در بهت مانده بود،گفت:

- بله پسرم . رسيدند.

- مادر يادت هست گفته بودی پدر هم می نوشت؟

- بله پسرم می نوشت.خيلی هم زيبا می نوشت.

- پدرم راجع به قطار هم  چيزی نوشته بود؟

- بله پسرم نوشته بود.

- برايم بگو

- باشد . می گويم:

((قطار زندگی من

از اين سياه چاله سنگی

عبور خواهد کرد

و خواهد برد ترا

به سرزمين ياس و رازقی

قطار عمر من

تويی!

...))

و بعد بغضی در گلوی زن او را از خواندن ادامه شعر منصرف کرد. در اين لحظه صدای مرد ادامه داد:

((و تو

مسافر هميشه اين قطار

خواهی ماند

و من

تو را به جشن ماه و خورشيد

در يک روز خواهم برد

بمان کنارم

که اين قطار هرگز...

چشمان زن از اشک لبريز شد و هق هق گريه امانش نداد . خودش را در بغل مرد انداخت و جوری او را به خودش چسباند که انگاری آخرين چيزی بود که در دنيا برايش مانده بود.پسرک مادرش را با بهت نگاه می کرد و مرد غريبه را با بهتی بيشتر و زن تنها در هق هق گريه اش می گفت:

- من را ببخش، من را ببخش.

- من ديگر ننوشتم. در اين سالها هيچ گاه قلم در دست نگرفتم.

- و من تمام اين سالها با عذابی نا بخشودنی زندگی کردم.

- من ديگر ننوشتم. من بی تو ننوشتم! من قول داده بودم!

- من را ببخش،ببخش.

- اگر می ماندی هم نمی نوشتم. نمی نوشتم!

و حال بغض مرد بود که بعد از ده سال ترکيده بود و خيال بند آمدن نداشت و زن فقط می بوسيدش و اشک هايش را پاک می نمود.

نمی دانم آخر قصه چه شد. چون آخرين باری بود که از آن ايستگاه سوار   قطار شدم و به شهر خودم باز گشتم.اگر زمانی از آن ايستگاه رد شديد،يک نيمکت رنگ پريده سبز آنجاست. درست سمت راست ايستگاه. ببينيد کسی با دستی وبال گردنش آنجا نشسته است يا نه!

 

نظر.....


نظرات شما عزیزان:

donya
ساعت14:24---6 اسفند 1389
واقعا زیبا بود مرسییییییییییییییییییییییییییی یی

نازي
ساعت11:00---2 اسفند 1389
زيبااااااا
پاسخ:ممنون


نیما
ساعت21:24---12 بهمن 1389
آآآآآآآآآآآآآآآه!!!!!پاسخ:ای جان!

Parisa
ساعت19:12---8 بهمن 1389
baba gheirattttttttt!!
پاسخ:ما اينيم ديگه خواهر


َشبنم
ساعت15:42---8 بهمن 1389
قطار مي رود

تو مي روي

تمام ايستگاه مي رود

و من چقدر ساده ام

كه سال هاي سال

در انتظار تو

كنار اين قطار رفته ايستاده ام

و همچنان

به نرده هاي ايستگاه رفته

تكيه داده ام

-قيصر امين پور-
پاسخ:زيبا بود ممنون


عاشق جیگرو
ساعت13:40---8 بهمن 1389
........♥###########♥.

...♥###############♥

..♥#################♥..................♥###♥

..♥##################♥..........♥#########♥

....♥#################♥......♥#############♥

.......♥################♥..♥###############♥

.........♥################♥################♥

...........♥###############################♥

..............♥############################♥

................♥#########################♥

..................♥######################♥

....................♥###################♥

......................♥#################♥

........................♥##############♥

...........................♥###########♥

.............................♥#########♥

...............................♥#######♥

.................................♥#####♥

...................................♥###♥

.....................................♥#♥

.......................................♥

......................................♥

.....................................♥

...................................♥

.................................♥

..............................♥

...........................♥

.........................♥

......................♥

..................♥

.............♥

.........♥

......♥

....♥

......♥......................♥...♥

..........♥.............♥............♥

..............♥.....♥...................♥

...................♥.....................♥

................♥......♥..............♥

..............♥.............♥....♥

.............♥

...........♥

..........♥

.........♥

.........♥

..........♥

..............♥

...................♥

..........................♥

..............................♥

.................................♥

.................................♥

..............................♥

.........................♥

......................♥

..................♥

.............♥

.........♥

......♥

....♥
پاسخ:ممنون


khatere
ساعت23:06---7 بهمن 1389
پاسخ:me too

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.